زهرا چو شمع سـوخت و پیوستـه آب شد در بیـن دوستان خود از بس غریب گشت وقتـی کـه دیـد دست علی در طنـاب بود روز مدینـه چـون شـب تاریـک تیـره ماند واجب بـود جـواب چـو مؤمن کنـد سلام دنیــا گــرفـت فـاطمــه را از علـی، علی آن لحظه ای که پشـت در افتــاد مادرش از آن شبـی که فاطمـه اش در تراب خفت مـــولا همیشـه بــود عــزادار فــاطمـه
|
|
بعـد از پــدر بــه او ستـم بی حساب شد از اشـک غـربتـش، دل دشمـن کبـاب شد بـر دور گـردنـش، غــم عـالـم طنـاب شد یـک لحظــه تـا کـبــود رخ آفتـــاب شد یـارب چــرا ســلام علـی بی جـواب شد؟ سوزش به سینه مـاند و چهل سال آب شد انگــار عــرش بـر سـر زینـب خــراب شد بغـض شکستـه هـم نفـس بـوتـراب شد تا آن شبی که صورتش از خون خضاب شد |
"میثـم"! بـه روی تــربـت پنهـــان فـاطمه |
هــر روز اشـک دیــده مهــدی گـلاب شد |
صدف نبوت 2- غلامرضا سازگار